حسنی حسنی ، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه سن داره

دل نوشته هاي مامان حسني

داستان يك شعر

خوب من سلام نمي دونم تاحالا برات پيش اومده يانه ؟ گاهي كسي را براي اولين بارمي بيني ولي بنظرت خيلي اشنامي اد انگارقبلا اورا ديده اي و يه جوراحساس ارامش يا انزجار ازاون طرف بهت دست ميده درمورد اين مسائل نظريات متعددي وجودداره كه اصلاواردش نميشم فقط ادمها نيستن كه چنين احساستي را دارن گاهي يه چيزي يه نوايي ، يه شعري هم همين حالت را ايجادميكنه چندسال پيش فيلم "به همين سادگي" را مي ديدم فيلم عالي وتفكربرانگيز آقاي ميركريمي با بازي فوق العاده هنگامه قاضياني . دريه جاهايي ازفيلم ، خانم بازيگريه شعري را باخودش زمزمه مي كرد كه ناخودآگاه محواون اهنگ شدم ريتم اروم وملايم اهنگ خيلي به دلم نشست بعدها خيلي دلم مي خواست بفهمم اون چه شعري بود كه ...
24 تير 1392

اختلال درروند مهدكودك رفتن

حسناي گلم سلام حدوديك ماه به خوبي وخوشي به مهدكودك رفتي اونجا رادوست داشتي وعصرها كه مي اومدم سرحال بودي  ولي ازاول يه مشكل كوچولووجودداشت تودرتمام مدت حضورت درمهدكودك به دستشويي نمي رفتي وخودتو نگه مي داشتي تشويقها وسفارشات هم مبني براينكه به خاله مهدتون بگي فايده اي نداشت البته قبل ازمهدرفتن هم كم وبيش اين مساله وجودداشت وتا اخرين لحظه خودتو نگه مي داشتي و ماماني با هزارترفند وبازي تورا به دستشويي مي بردن توخونه خودمون زماني كه بهت ياداوري مي كردم مقاومت نمي كردي وبه حرفم گوش مي دادي وقانون خونه  مبني بردستشويي قبل ازخواب وقبل ازبيرون رفتن را رعايت ميكردي به هرحال بامهدرفتن مشكل كم كم حادشد چون مدت زماني كه درمهدبودي ...
18 تير 1392

روزوصل دوستداران يادباد

حسني جانم سلام مدتي پيش يكي ازدوستان دوره پيش دانشگاهي به موبايلم زنگ زد وبعدازاحوالپرسي خواست كه يه روز با چندتا ازبچه هاي زمان مدرسه دورهم جمع بشيم حدود دوازده ، سيزده سالي ميشد كه همديگه را نديده بوديم مطمئنا تغييرات زيادي كرده بوديم براي روزموعود قرارگذاشتيم من وتو زودترازبقيه به پارك بزرگ شهر رسيديم كلا شايديكباربه اونجا رفته بودم وحالا با ديدن پارك به اون بزرگ وباصفائي به خودم مي گفتم چرا ماتا حالا اينجا  نيومديم توفرصتي كه داشتم چندتا عكس ازت گرفتم بعدازچنددقيقه بقيه بچه ها هم كم كم رسيدن قيافه هامون زيادتغييرنكرده بود همه مون بجزيكي ازدوستامون ازدواج كرده بوديم بچه داشتيم عصرخيلي خوبي بود يادي ازاون روزا واتفاقاتش و......
15 تير 1392

حسني خانوم ومهدكودك

گل بانوي من سلام شهريوماه پارسال تصميم داشتم تورا مهدكودك بذارم ولي چون شروع فصل پاييز معمولا با سرماخوردگي ومريضي بچه ها همراهه مردد بودم نهايتا قرارشد تورا بهارسال بعد مهد بگذاريم ازدوستان وهمكاران زيادي پرس و جوكرده بودم تا يه مهدخيلي خوب برات پيداكنم اتفاقا يكي ازمهدهاي موردنظرم نزديك خونه مون بود يه روزمن وتو وماماني رفتيم ومحيطش را ديديم خانه اي چندطبقه ، بزرگ ودلبازبود با اتاقهاي روشن كه پرده هارا كنارزده بودن ونورخورشيدبه داخل مي تابيد فضاي تميزي داشت و رفتارمربيها ارام ومتين بود براي ثبت نام محدوديت تعداد داشتن و وقتي كه ظرفيت كلاسهاي هررده سني پرمي شد ديگه ثبت نام نمي كردن و اين يه ايتم مثبت بودتا ازشلوغي بيش ازحدوعدم كنت...
12 خرداد 1392
1